توی یکی از پست های قدیمی، آقا ناصر غیاثی نوشته بود کتابی مثل «بادبادک باز» که انقدر تو کشورهای غربی فروش داشته به خاطر اینه که اطلاعات خوبی در مورد زندگی تو افغانستان به خواننده میده. یا مثلا کتابی مثل «چراغ ها را من خاموش می کنم» و یا حتی «بامداد خمار» اقبالشون بالاتر از کتابای دولت آبادی و ایناست. (توی کشورهای غربی) چون اون طرفی ها خودشون خدای فرم و اینا هستن و تو کتابای ما دنبال این چیزا نمی گردن. بیشتر دنبال معنان. دنبال اینن که ما چیکار می کنیم تو کشورمون. همون دغدغه ای که شاید یکی مثل من از خوندن وبلاگ های روزنگار دوستان اونور آبی داره. پیش خودم فکر می کنم مثلا چی میشد اگه من یک کتابی می نوشتم مثل همین چراغها … یا حتی یه کار درپیت، بعد میدادم یکی از این دوستان برام کمیک استریپ کار می کرد و یکی هم ترجمه اش می کرد. اونوقت بچه معروف می شدم و کتابم کلی تو ممالک خارجه می فروخت و ازم دعوت می کردن برم خارج و مصاحبه و اینها و بعد از خواب می پریدم و به زندگم می رسیدم و به این حقیقت تلخ پی می بردم که فقط با سه تا کارتن خالی که از بقالی گرفتم و دو تایی که تو انباری پیدا کردم نمی تونم اسباب کشی کنم. هان؟ یا می تونم؟
پی نوشت : توی راه که می اومدم شرکت، گوینده رادیو پیام داشت درمورد روز بزرگداشت فردوسی، با همون لحن پرسوز و گدازی که معمولا از مناسبت ها و وفات ها حرف می زنن، داد سخن می داد. گوش کردم دیدم تو دو دقیقه صحبتی که کرد یک گزاره خبری مفید نداشت. مثلا یک اطلاعاتی بهت بده که به دردت بخوره. حتی اسم شاهنامه رم نیاورد. فقط درمورد اسلام و اخلاق و اینجور چیزا حرف زد. موندم که آیا اهل رسانه مجبورن انقدر جفنگ باشن و چرت و پرت بگن یا دیگه دروجودشون نهادینه شده این خصلت؟ یک وقت هایی هم فکر می کنم آدم می تونه تو رادیو تلویزیون کار کنه و خایه مال نباشه؟ کلا ذهن من با این جور کارها ارور میده. نمیشه آدم دنبال یه شغل دیگه بگرده که انقدر شخصیت انسانیش زیر سوال نره؟
فكر كنم گرسنگي نكشيدي كه عاشقي يادت بره ….خايه مالي كه سهل .خايه خوا ري هم مي كنند ……..واي چه بي ادب شدم من
By: نونوش on مِی 14, 2008
at 1:38 ب.ظ.
من عادت داشتم راديو جوان گوش مي كردم به قول نونوش آنقدر خايه مالي و خواري كردن كه ديگه موزيك گوش مي دم. بي تعارف بيام كمكت ؟ من خانه داريم بيست و يكه ها خواهري…. جدي…
By: مامان ارشک on مِی 14, 2008
at 2:20 ب.ظ.
سلام عسیسم. خوبی؟
من که بارها بهت گفتم تو استعداد نویسنده شدن داری و سبک نوشته هات به خانم پیرزاد نزدیکه. من مطمئنم که یک روز بالاخره کتابت رو چاپ میکنی. فقط کافیه که بخوای و یک کم سعی کنی.
موفق باشی. پسرگلت رو ببوس
By: نیلوفر on مِی 14, 2008
at 4:20 ب.ظ.
اغراق که نه. ولی گفتم که حال و حولِ منِ پیر-پاتاله. شاید هم اگه جونورمون بخواد واسهتون توصیف کنه هیچ نشه اینی که من گفتم. ولی باید بیای ببینی 😀
صداشو درنیار به دلایل امنیتی اسم دانشگاهو ننوشتم! دانشگاه هنر، کرج، پای کوه!
By: مکین on مِی 15, 2008
at 1:14 ب.ظ.
اومدم یک کامنت پست مدرن مودبانه بدم دیدم خواهران خیلی دیگه خودمونی شدن خجالت کشیدم پاکش کردم گفتم منم یه دو سه چشمه فرهنگ و ادب خواریدن و مالیدن بریزم جا نمونم! 😉
By: 40tike on مِی 15, 2008
at 3:47 ب.ظ.
کارتن که هرچی بگیری کم می یاری باز هم، تو راه خونه و مهد کودک و .. هم چشم بگردون تا بلکه تو خیابون، کنار مغازه ای جایی، پیدا کنی.
منم میخواستم یه چیزی در مورد این سوتی های مجریا بنویسم که تازه با خوندن اینها الان یادم افتاد که ننوشتمش.
این گل واژه ها هم اگه وبلاگت تو ش موتور جستجوی گوگل فعال باشه، دردسر میاره ها، از این نظر که کلی آدم بیکار و علاف هستند که تو گوگل این گل واژه ها رو سرچ می کنند و میرسند به وبلاگت. از من گفتن بود.
By: مامان فراز on مِی 17, 2008
at 2:28 ب.ظ.