نگاشته شده توسط: golmaryam | آوریل 14, 2020

روز چهارم

تقریبا هر روز میریم دوچرخه سواری. کاش میتونستم بگم که تقریبا هر روز می نویسم. باری هر روز دوچرخه سواری میکنیم. با هم یا تک تک. یک مسیر جدید پیدا کردیم. از محله میریم بیرون. خیابان وستایمر رو رد میکنیم. میریم اون سمت خیابون. خیابونی که قبلا خیلی شلوغ بود الان هر از گاهی ماشینی ازش رد میشه. اون دست خیابون یک راه باریک هست که ما رو میرسونه به جنگل. جنگل کنار جاده است. اونجایی که از جاده پیدا است چند تا تور فوتبال گذاشتن و همیشه یه عده دارن بازی میکنن. به جز تعطیلات اخر هفته ی قبل که به خاطر ایستر پارکهارو تعطیل کرده بودن که مردم نرن پارک. راه پیاده روی/دوچرخه سواری از پشت محل بازی میگذره. یک مسیر باریک که اولش آسفالته، بعد خاکی میشه. یه خورده جلوتر میرسه به یک دوراهی و دوباره اسفالت. دوچرخه سوارای حرفه ای که بهت نزدیک میشن با گفتن این که سمت چپت دارن میرونن خبر میدن که حواست باشه و بهشون نخوری. خودتم باید حواست به پیاده ها و باقی دوچرخه سوارا باشه. به دوراهی که میرسی سمت چپ یه راهیه که تهش میرسه به خیابون فرای رود جنوبی. ما ولی همیشه راه سمت راست رو انتخاب میکنیم که طولانی تره. یک جاهایی بی دلیل( البته که دلیل داره ولی دلیلش برما پوشیده است) باد خنکی میاد. یک جاهایی خنک تره، یک جاهایی گرمتر. بعضی جاها بوی یاس میاد. یاد خونه ای میفتم که وقتی بچه بودم توش زندگی میکردیم. یک درخت شاهتوت، یک کاج و یک بوته ی یاس داشت. ساعتهای طولانی تو اون حیاط بازی کردم. از کلاس سوم دبستان تا دوم راهنمایی اونجا بودیم. یادمه که زیر خاک باغچه ی مربع شکلش، زندگی جریان داشت. یک زندگی زیرزمینی. کسانی اونجا زندگی می کردند که غذاشون تفاله ی چایی بود که من هر روز میریختم روی خاک. چند تا گربه هم بود. با برادرام توی حیاط گل کوچیک بازی می کردیم. توی حیاط رب می پختیم. احتمالا اخر تابستون. تابستونها باید هر روز ایوان حیاط رو جارو میکردم و میشستم. کاری که دوست نداشتم. شبها همونجا شام میخوردیم و کمی دیرتر می خوابیدیم. بعدها گوشه ی حیاط اشپزخانه درست کردیم. آشپزخانه ی جلوی خانه هم شد بقالی. پدرم چیزهایی توش میفروخت. بی حاصل.
یک ربع دوچرخه سواری میکنیم. میرسیم به پارکینگی که ماشینها توش پارک کردند. اینها کسانی اند که برخلاف ما و از مسیر دیگری با ماشین اومدن اینجا. ماشینهارو پارک میکنن و بعد میرن پیاده روی. ما جلوتر نرفتیم. انگار تهش میخوره به اتوبان. شاید یک بار بریم تا ته ببینیم چه خبره. ولی من همین مسیر رو دوست دارم. یک پل چوبی طولانی اون وسط هست که از روی رودخونه میگذره. توی رودخونه تمساح هست. گاهی میشه دیدشون نه همیشه. بعضی ها اون وسط می ایستند و عکس میندازن یا فقط خیره میشن به اب. ما هیچوقت نایستادیم. ما فقط با فاصله دوچرخه هامونو میرونیم و غرق میشیم تو رویاها و خیالات خودمون.


بیان دیدگاه

دسته‌بندی