نگاشته شده توسط: golmaryam | مِی 10, 2020

روز ششم. خستگی

ساعتهای زیادی را روی تخت میگذرانم. این تخت بزرگ سایز کینگ که ناگهان به ما رسید، مایه‌ی خوشبختی است. سریال میبینم، کتاب میخوانم، کندی کراش بازی میکنم. جدول حل میکنم. با دوستانم چت میکنم. چیپس و پفک میخورم و زندگی را به کندی سپری میکنم. ولی الان که دراز کشیده‌ام روی تخت، احساسی شبیه به دلشوره دارم. چند داستان ویرایش نشده دادم چند نفر بخوانند و نظر بدهند. چرا این کار را کردم؟ چرا ویرایششان نکردم؟ حسم شبیه به اولین باری است که مربی شنا بی‌هوا هل‌م داد توی آب عمیق. آیا شنا یاد گرفتم؟ خیر. یک لحظه‌ی کوتاه رسیدم ته استخر و لحظه‌ی بعد روی آب بودم. ولی آن لحظه‌ی خالی شدن‌م از هرحسی را فراموش نکردم. آیا هر نوشته‌ای باید آغاز و انجام داشته باشد؟ نمیدانم. ایا خواستم دوباره خودم را به آن حس هیجان همراه با ترس بسپرم؟ شاید.


پاسخ

  1. باورم نمیشه که دوباره نوشتید!
    بعد از مدتها از سر بیکاری اومدم و اینجا رو باز کردم و چه سورپرایز خوبی 🙂
    امیدوارم خوب باشید و چه خوب که نوشتید 👍


بیان دیدگاه

دسته‌بندی