دیشب رفتیم مهمانی خداحافظی. این اسم یک فیلم یا تئاتر نیست. اسم یه مراسمیه که توش چند نفر دور هم جمع میشن تا رفتن یک نفر به مملکت خارج رو جشن بگیرن، پاس بدارن، دلداری بدن، الخ. تنها بچه دارای جمع ما بودیم. یک بچه رو تخت صاحبخونه و دیگری وسط مهمونا خوابیده بود. طبعا اختلاف سنی محسوسی با بقیه داشتیم ولی روحیه مون خوب بود و خودمون رو از تک و تا ننداختیم. ساعت دوازده و نیم برگشتیم خونه، در حالی که هرکدوممون یه بچه رو کولمون بود. اخی. حیوونیا. یک چایی خوردیم و کمی حرفیدیم-سلام بلاگفا- صبح با صدای نازنین بچه ها از خواب پریدم. علی قرار بود بره سر کار. می خواست سام رو با خودش ببره. ماندانا هم شروع به گریه و زاری کرد. پس همسر عزیزم اونو هم با خودش برد. چقدر اخه تو دل رحمی مرد ؟
القصه صبح روز تعطیل ساعت هفت و نیم صبح از خواب بیدار شدم -تنها- و دیگه خوابم نبرد. ماشین ظرفشویی و لباسشویی رو روشن کردم. یک بسته گوشت چرخ کرده گذاشتم بیرون که کتلت درست کنم وکدوهای ته یخچالو دراوردم و خورد کردم که سرخشون کنم. غذاهای مونده ته یخچالو دو تا یکی کردم و چپوندم تو ظرف غذای سابق سام که فردا ببرم سر کار بخورم. صبحانه دلخواهم -نون سنگک، پنیر ، گردو، چای قند پهلو- رو خوردم و دارم فکر می کنم پنج تا بعد از ظهر هفته بعد -شنبه تا چهارشنبه – با بچه هام کجا برم یا به کی بگم بیاد پیشمون. ها البته برنامه چهارشنبه که معلومه. میریم خونه لیلا. آیا من با زن سعدی نسبتی دارم؟ ممکنه. هنوز کلی کار هست که باید انجام بدم. مثلا جمع کردن هزار تیکه اسباب بازی فوق ریز که گوشه و کنار منزل ولو اند و جا دادن هریک در محلی خاص با خورده ریزهای مشابه. این یک رسالتیه که هرمادری رو دوش خودش احساس می کنه. بعد جارو و تی کشیدن. بعد مرتب کردن کمد لباس ها. شستن حمام. پهن کردن لباس های شسته شده- از این کار متنفرم- جمع کردن ظرف های شسته شده – از این کار هم-
فکر کردید روز بعد از همه این کارها تموم میشه؟ نه. حتی به نصفه هم نمی رسه. کش میاد. بچه ها و علی برمی گردن. آیا ناهار خوردند؟ فکر نکنم. بزرگترین دغدغه ام در این خصوص اینه که ماندانا تو ماشین خواب راحتی کرده و سرحال و غبراق رو کله من بپر بپر می کنه و من نمی تونم بعد از ظهر بخوابم و این کمبود خواب تا به ابد ادامه خواهد داشت. آه ستاره های عزیز، ستاره های مقوائی عزیز، بچه ام تو ماشین نخوابه، بیاد تو خونه بخوابه. خوب؟
نگاشته شده توسط: golmaryam | ژوئیه 6, 2012
تازه ساعت نه و بیست دقیقه صبحه
نوشته شده در Uncategorized
پاسخ
بیان دیدگاه
دستهبندی
- Uncategorized
- فیلم
- فید دار شدن
- فروش واحد اداری
- فرزندخوانده
- فضولو بردن جهنم
- لاست می بینیم
- منِ مادر
- مدیونی اگه گریه نکنی
- مزه پرانی
- معذرت خواهی
- نوآوری و شکوفایی
- چاردست و پا می رود
- همینجوری
- ور ور ور ور
- یبوست نوشتاری
- کم کاری تیروئید
- کاری که دوست دارم بکنم.
- پولدار می شویم.
- آنچه می خواهم
- آنچه میخوانم.
- آنچه نصفه میخوانم
- آشپزی
- افق زندگی یک مادر
- افکار من
- انتخابات
- اینترنت
- اجاره آپارتمان
- اسکار
- بندر انزلی
- بورس
- بازی گاه بچه ها
- برانگیختن حسادت مردم
- تلاش برای رفع دلتنگی
- تولد
- تونس
- تئاتر
- تبلیغ مجانی
- تشکر،پز
- خودلوس نمایی
- خوشی های بهار
- خانواده
- خاطرات
- دلتنگی
- داستانگونه
- درهم شکسته از خانه ماندن
- دسپرت هاوز وایف می بینم
- رفاقت
- روزمره
- راه حل عملی
- رستوران
- زنان سرزمین من
- سفر
- سواپ
- شرر و وعر
- عشق، خیانت
- غذا
Khow bade ye Shabe arum ye asre por hayahoo!
Vasam kheili jalebe ke taghriban bishtar daghdaghe’haye madara to kole 2nya ye hese moshtarak dare!
By: blindday on ژوئیه 6, 2012
at 11:09 ق.ظ.
با اين همه كار از بچه دار شدن ميترسم…
By: غريبه on ژوئیه 6, 2012
at 3:42 ب.ظ.