1- شش سالم بود. تازه با پدرم رفته بودم سلمونی مردونه سر کوچه و موهامو کوتاه کرده بودم. شده بودم آقا سعید. پدرم دکه داشت.کارمندی دولت رو در اقدامی نابخردانه کنار گذاشت و رفت سراغ شغل آزاد. خرده ریز می فروخت. چند تا شکلات و آدامس از دکه اش آورد و داد به من. نشستم دم در خونه و همون جا بساط پهن کردم و شکلات ها و آدامس هارو فروختم.
2- سال چهارم دبیرستان بودم. منتظر جواب کنکور. رفتم پیش زن همسایه که دار قالی داشت. فکر کردم قالی ببافم و بفروشم. هنوز یک رج تمام نشده بود که دانشگاه قبول شدم. دار قالی رو ول کردم و رفتم که مهندس بشم.
3- مثل اکثر دانشجوهای آن زمان درس می دادم. ادبیات، ریاضی، شیمی، فیزیک. به بچه های خنگ تر که زیاد سوال نپرسند، عربی. ولی قبل از اون رفتم کتابخانه دانشکده. پشت شیشه برگه ای چسبانده بودند که کار دانشجویی. ساعتی سی تومن. سی تا تک تومن. بعد شد چهل تومن. حتی پنجاه تومن هم گرفتم. در ماه پنج هزار تومن می گرفتم. به سنه 1374
هرکاری می کردم جز درس خواندن. کسالت بارترین کار دنیا بود پاس کردن دروس. میرفتم دانشکده ادبیات، هنر، پزشکی. شب شعر. تریبون آزاد. یک سالی هم به مدت دو ماه کمک مربی کودکان بدسرپرست بودم. هر روز عصر می رفتم و مشق کلاس اولی ها، دومی ها، سومی ها، چهارمی ها و پنجمی ها را خط می زدم. دیکته می گفتم. گریه می کردم. بعد خوشبختانه عذرم را خواستند.
دو سال متوالی، شب عید رفتم نمایشگاه پوشاک بهاره. لباس می فروختم. لذت می بردم. اون جا بود که به استعداد ذاتی ام در زمینه بیزنس* پی بردم. عاشق مشتری ها بودم. عاشق برق نگاهشون، چانه زدن، پول شمردن.
یک سال در دانشکده کاغذ کلاسور فروختم. با مریم و سجاد. یک چند وقتی هم با دستگاه کپی کتابخانه کار می کردم و درصدی از سود رو برمی داشتم.
4- به هر بدبختی بود بعد از ده ترم واحدها به پایان رسید. یک هو کاری در مدرسه بهم پیشنهاد شد. مربی آزمایشگاه شیمی. رفتم. البته تمام وقت نبود. بعد هم کار در آزمایشگاه یک کارگاه آبکاری. چند روزی سرم به مدرسه گرم بود و چند روزی هم آبکاری. گاهی هم کار کنترل پروژه و بستن مناقصه و این طور چیزها. بعد تمام وقت رفتم مدرسه. بعد از مدرسه درآمدم و با همسرم رفتیم بندرعباس. طبعا، دراین بین مثل اغلب آدمها عروسی کرده بودم. بندرعباس هیچ چیزی نداشت. آن زمان، هیچ چیز نداشت. جز بازار ماهی فروش ها و بازار خنزرپنزری ها. تنها سینمای شهر رو هم خراب کرده بودند تا یک سینما کامپلکس(درست گفتم؟) بسازند. در طول هفت- هشت ماهی که بندر بودیم یک بار رفتیم تئاتر دانشجویی. خیلی خوب بود. در بندرعباس تصمیم گرفتم شام بپزم. برای سی نفر. هر شب. این یک کار بود. برای مدت هفت ماه.
5- دوباره برگشتیم تهران. رفتم یک شرکت پیمانکاری ساختمان. شدم همه کاره و هیچ کاره. صورت وضعیت می نوشتم. دنبال ال سی و این چیزها بودم. تلفن جواب میدادم. نامه می نوشتم و همه چیز. بعد بچه دار شدم. فکر نکردم که بچه دار شدن شغل است. نتوانستم بمانم خانه. افسرده شدم. رفتم سرکار. روی پروژه تدوین یک کتاب برای یک جایی کار کردم. البته کتاب ربطی به ادبیات و موضوعات مورد علاقه من نداشت. کار که تمام شد، از مسیر طولانی بین خانه و مهد و محل کارم خسته شدم. در نزدیک ترین محل کاری که پیدا کردم، شدم منشی. نامه بنویس. بعد از یک سال از آنجا هم درآمدم و دوباره برگشتم محل کار قبلی ام. حداقل ای دی اس ال داشت. کار کنترل پروژه. در این بین گروهی راه انداخته بودیم. برای دوره های هرچند وقت یک بار. تمرین خرید و فروش می کردیم.
6- یواش یواش عاشق این کار شدم. خرید و فروش.حالا چیزهای مختلفی می فروشم.لباس، لوازم آرایش. از ارتباط با آدمها است که به هیجان میام، که کلی قصه به ذهنم خطور می کنه. شاید از دل این کار نوشته های جدیدی بیرون بیاد. بله حتی به نویسندگی هم فکر می کنم. دوست دارم عامیانه بنویسم. یک رمان یا مجموعه داستان کوتاه. برای زن های خانه دار. برای کارمندها. برای وقت های بین سرخ شدن پیاز و جوشیدن آب سماور. یا آمدن اتوبوس به ایستگاه . نمی خرید خانوم؟ جنسش خوبه ها.
تا حالا رزومه به اين روراستي نديده بودم…
By: زرافه خوش لباس on دسامبر 12, 2009
at 3:53 ب.ظ.
چند؟
By: mojdeh on دسامبر 12, 2009
at 5:40 ب.ظ.
چه خوب بود غول مریم!
By: میرجونور on دسامبر 12, 2009
at 8:34 ب.ظ.
یک جوری رزومه تو رو یک جور دیگه ای تصور کرده بودم… اما اون شام بندرعباس از همه جالتر بود… من عاشق غذاهای بندرعباس و قشم هستم. الان هم که اینجا هوا سرد و گنده بیشتر حس می کنم عاشق جنوبم…
By: نوشا on دسامبر 12, 2009
at 8:51 ب.ظ.
رزومه به این میگند ها (هاگ و کیس و این صوبتا)
من به سنۀ هفتاد و چهار، مسئول باز و بسته کردن در سالن تربیت بدنی بودم و 5000 تومن هم بابتش می گرفتم( دانشکده ما دخترهای کمی داشت و اگر کسی طالب بود، بالاخره بهش کار میرسد) همین شد که اونی که تو کتابخونه کار میکرد و طبعاً زحمت بیشتری میکشید، زیراب منو زد، یک ترمی هم کتابخونه کارکردم. کلی داستانهای دنباله دار به علاوۀ تمام جلد های تاریخ تمدن ویل دورانت رو خوندم اونجا.
همون سالها برگه نظر سنجی برای وزارت ارشاد هم پر میکردم. میرفتم ملت رو سوال پیچ میکردم و بابت هر برگه 350 تومن (خیلی مطمئن نیستم اینو) بهم می دادند.
ولی من استعداد بیزینس ندارم . اینو امتحان کردم و دیدم ندارم
By: maman faraz on دسامبر 12, 2009
at 9:26 ب.ظ.
خواندنی بود… زیاد
By: برگ on دسامبر 12, 2009
at 10:31 ب.ظ.
راستی اون وسط متن یک ستاره گذاشتهای. فکر کنم، چیزی میخواستی بنویسی که تلفن بی موقع زنگ زد و یادت رفت…
By: برگ on دسامبر 12, 2009
at 10:48 ب.ظ.
عجب رزومه با حال خوبي. همين كه توي خونه عاطل و باطل نيستي به نظرم غنيمته . هرچند كه تو اگه منشي هم باشي قطعا سركار ادم موثري هستي
By: ياسمن on دسامبر 13, 2009
at 9:27 ق.ظ.
من اونقدر سعادت نداشتم كه بتونم مثل نوشاي عزيز روزمهي تو رو تصور كنم، ( اگه البته بشه همچين چيزي رو تصور كرد!)اما فكر ميكنم اگه يك نوشتهي كوتاه بتونه اين همه تاثير گذار باشه كه آدم تا مدتها بعد از خوندناش هم نتونه از زير بار تاثيرات فكري و عاطفياش خارج بشه حتما مايهاش از يه چيز عجيب شكل گرفته: از صداقت عميق! و تا وقتي كه اين صداقت وجود داشته باشه هميشه ميشه اميدوار بود كه اين باورپذيري خواننده هم باقي باشه و مخاطب دستاش رو تو دست راوي بذاره و باهاش تا هر جا كه قراره برده شه ، بره. من از اين يادداشت كوتاه خيلي خوشام اومد، بخصوص از « ارتباط با آدمها است که به هیجان میام، که کلی قصه به ذهنم خطور می کنه. شاید از دل این کار نوشته های جدیدی بیرون بیاد. »
By: خويشاوند on دسامبر 13, 2009
at 10:39 ق.ظ.
بسیار جالب بود و واقعا هم استعداد نوشتن داری حتما دنبالش رو بگیر مادر ما خریداریم از همین جا 🙂
By: mamamahmoud on دسامبر 14, 2009
at 2:38 ق.ظ.
خانوم ما اينقده دلمون ميخواد از شما يه چي بخريم. مي دونيم جنسش هم خوبه ها. والا قسمت نميشه 😦
By: Perin on دسامبر 14, 2009
at 2:21 ب.ظ.
همينه كه ازت خوشم مي آد ديگه. اين ب ديگه چيه؟ فاميلتو عوض كردي؟
من بايد ازت درس زندگي بگيرم. به نظرم خيلي لوس آمدم.
By: مامان ارشك on دسامبر 15, 2009
at 3:03 ب.ظ.
وایییییییییییییی چقدر هیجان انگیز. قشنگترین رزومه ای بود که تا حالا خوندم … ما هم مشتری شدیم در بست
By: مژگان (مامان آندیا عسلی) on دسامبر 17, 2009
at 10:47 ق.ظ.
چقدر صادقانه!!! اگه کاره ای بودم استخدامش می کردم !
By: مریم on دسامبر 17, 2009
at 1:20 ب.ظ.
و فکر نکردی منِ از همه جا بی خبر، چه شوکی بهم وارد شد وقتی میخواستی به من جنس بفروشی!
رزومه که نخونده بودم قبلن:))))
By: گیس طلا on دسامبر 17, 2009
at 5:09 ب.ظ.
به نظرم قصه همین رو بنویس هر بندش رو بکن یک قصه خوندنی میشه منهم خریدارم
By: dordaneh on دسامبر 18, 2009
at 4:55 ق.ظ.
راستش بند اول برام غصه دار بود ولی پشتکار و روحیت قابل تحسینه
By: پردیس on دسامبر 18, 2009
at 1:15 ب.ظ.
ترکوندی که ناردونه
هرچند که من این رزومه تو رو شدیدا در گذشته لمس کرده بودم
یعنی من عاشق اون صداقتت و بیزینس تو دل قلمبه ات و حلوا ارده نگرفتتم کلا
By: نسیم on دسامبر 19, 2009
at 9:29 ق.ظ.
هروقت نوشته هاتو می خونم کلی کیف می کنم الکی. یاد اون متنی می افتم که سر کارگاه قصه از زبون یه بچه نوشتی. بعدش؛ چشای خودتم برق می زد. این یکی که اسم منو هم داشت و کلی سر ذوقم آورد.
منم از 10 سالگی کار کردم. 3 سال ورزشی فروختم. بعد تا آخر دبیرستان بزازی کردم. راستش منم فکر می کنم بهترین کار دنیا فروشندگیه. خیلی دنبالش بودم یه مغازه پیدا کنم و برم سراغ کار آبا اجدادیم. بزازی کنم و در اون حین به رمان عامه پسند فکر کنم. ای حال می ده.
By: سجاد on دسامبر 22, 2009
at 3:48 ب.ظ.
چقدر خوبه که تو در هر شرایطی برای خودت کاری دست و پا می کنی. من هم حال و هوای خرید و فروش رو دوست دارم.من دلم می خواست مغازه داشتم.
By: بانوی خرداد on دسامبر 24, 2009
at 6:50 ب.ظ.